شما اولین امتیاز را بدهید
نمونه صفحات:
کتاب

پیام پیشگو

عنوان اصلی:

Title: Pawn of Prophecy

کلاسه مجموعه (فروست):
بلگراد - ۱
رده‌بندی و ثبت
رده‌بندی دیویی: ۸۱۳/۵۴
رده‌بندی کنگره:
PS3552
ثبت کتابخانه ملی:
۴۴۳۸۸۱۶
ویژگی محتویات
ویراست:
۱۳۹۶
زبان:
فارسی
تعداد مجلدات:
۱
مشخصات ظاهری
شماره مجلد تعداد صفحه ابعاد (سانتیمتر) وزن (گرم) شابک ۱۳رقمی
۱ ۳۵۰ ۱۴ × ۲۱ ۹۷۸-۶۰۰-۹۷۵۷۶-۰-۲
نوع جلد:
شومیز
قطع:
رقعی
مشخصات تولید
سال انتشار:
۱۳۹۸
تاریخ انتشار:
۱۳۹۸/۰۱/۲۵
شهر:
کرج
نوبت چاپ:
۱
تیراژ:
۱۰۰
قیمت: ۶۵۰/۰۰۰ ریال

کتاب پیام پیشگو - بلگراد جلد اول نوشته‌ی دیوید ادکینز، رمانی فانتزی و افسانه‌‌ای است از جنگ میان ایزدان و دخالت بلگراث جادوگر که در دوران کهن و در بین جادوگران و خدایان اتفاق می‌افتد.

پیام پیشگو بلگراد (Pawn of prophecy) برگرفته از کتاب آلورن به هنگام پیدایش جهان جدید است، وقتی که ایزدان هفتگانه در صلح و آرامش زندگی می‌کردند، همچنین نژادها و اقوام گوناگون مردم مانند یک ملت زندگی می‌کردند.

دیوید ادکینز (David Eddings) با قلم جذاب خود داستان بلار، جوان‌ترین ایزد هفتگانه که مورد تایید آلورن بود را به تصویر می‌کشد. بلار با مراقبت و توجه ایزدان در پیشگویی‌ها همراه شده و با موفقیت وظایف خود را به انجام می‌رساند. دیگر ایزدان نیز مشغول گردآوردن مردمی به دور خودشان بودند تا هر ایزد ملتی از خود را بنا کند.

ولی برادر بزرگ‌تر بلار که آلدور نامیده می‌شد، ایزدی گوشه گیر بود و تمایلی به داشتن ملت نداشت. او به تنهایی و جدا از مردم زندگی می‌کرد تا زمانیکه روزی کودکی آواره به دنبال او رفته و پیدایش کرد. آلدور او را پذیرفت و سمت شاگردی به او داد و نامش را بلگراث گذاشت.

بلگراث کلمات قدرت را یاد گرفت و تبدیل به یک جادوگر قهار شد. سال‌ها پی در پی می‌گذشت و ایزدان دیگر هم کم‌کم منزوی شدند. پس با همدیگر عهد اخوت بستند تا دانش آلدور را فراگیرند، پس زمان برایشان ایستاد.

آن زمانی بود که آلدور مشغول خلق سنگی گوی شکلی شد که بزرگ‌تر از قلب یک کودک نبود، آن را در دستش گرفت تا از روح زندگی سیراب گردد. او به آن جواهر قدرت زندگی داد، این همان ‌گویی است که مردم آن را گوی آلدور نامیدند، با خلق این گوی آلدور تبدیل به خدایی قدرتمند و شگفت‌انگیز شد.

در بخشی از پیام پیشگو - بلگراد جلد اول می‌خوانیم:

تقریباً دو هفته طول کشید تا کاروان به مورس برسد. جائیکه گاریون بدترین لحظات عمرش را گذراند. راهی که آن‌ها را به مقصد می‌برد از دامنه تپه‌های پراکنده یا گاهی انبوه اطراف شهر می‌گذشت، چادر آسمان همچنان تیره و گرفته و هوا هم به‌شدت سرد بود. گاهی هم اندکی برف می‌زد، در چشم‌انداز شرق آسمان رشته‌ کوه‌هایی زنجیرشده به هم حتی سیاه‌تر هم به‌نظر می‌رسیدند. هوا چنان سرد شده بود که گاریون بعید می‌دانست که به ‌آسانی بتواند دوباره گرم شود. تنها لطف این سفر تجربه به‌ دردبخور دارنیک برای یافتن هیزم‌های خشک بود که هر شب روشن می‌کردند، ولی بازهم آتش هیزم‌ها در برابر سرمای شدید محیط به‌ شدت ناچیز و کوچک بود.

زمینی که هر شب بر رویش می‌خوابیدند به سردی یخ بود و درحقیقت سرما چنان شدید بود که گاریون حس می‌کرد تا مغز استخوان‌هایش منجمد شده است. آموزش زبان رمزی دارسینایی گاریون هنوز ادامه داشت، در مدت کمی گاریون در این درس برای خودش استادی شد، در آخرین جلسه نیز امتحانش را با موفقیت و سربلندی پشت‌سر گذاشته و قبول شد که درست مصادف با زمان ورودشان به حوالی دریاچه کامرا بود. جائیکه دامنه‌های کوه‌هایش به‌طرف مورس کشیده شده بود.

شهر مورس در جنوب مرکز ساندریا قرار داشت، شهری کهن که از زمان‌های بسیار دور مرکز برگزاری بازار مکاره احشام و رمه‌ها در آخر تابستان هرسال بود. در این زمان دامداران آلگار که سوارانی ماهر نیز بودند. گله‌های خود را از دامنه کوه‌های احاطه‌شده در شمال مورس را به راه انداخته و به سمت این شهر می‌راندند تا با قیمت‌های خوبی به خریداران عرضه کنند. بازار مکاره مورس جایی بود که در آن مبالغ هنگفتی دست‌به‌دست می‌شد، دلیلش هم وجود قوم آلگار بود که سالی یک‌بار آن هم فقط در این بازار تمام مایحتاج سالیانه خود را خریداری می‌کردند، حتی تاجرانی از جنوب و راه دوری مثل نیسا هم به این بازار ملحق می‌شدند تا محصولات خودشان را ارائه دهند. در ورودی شرقی شهر دشتی ییلاقی را اختصاص به این دامداران داده بودند که تا کیلومترها در امتداد شرق ادامه پیدا می‌کرد. ولی بازهم دشت گنجایش تمام دام‌هایی که تا آخر فصل به این بازار ملحق می‌شد را نداشت. ولی قوم آلگار بود که بیشترین سهم از اردوی این دشت ییلاقی مورس و از این بازار را داشت.

اواخر صبح یکی از روزهای پایانی بازار بزرگ مورس بود، درست زمانی که تاجران آلگار بیشتر دام‌های خود را فروخته و یواش‌یواش درحال بازگشت به کوهپایه‌های محل زندگی خود بودند، سیلک گاری‌های پر از گوشت خوکش را به بازار رسانده و بدون دردسر تحویل داد و خیلی زود گاری‌ها به نزدیک‌ترین مسافرخانه واقع در شمال شهر رانده شد...